کد مطلب:140249 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:167

واقعه دو طفلان مسلم به نقل مرحوم صدوق
قبلا گفتیم واقعه دو طفلان صغیر جناب مسلم بن عقیل سلام الله علیه را به دو نحو نقل كرده اند:

الف: نقلی است از مرحوم شیخ صدوق در كتاب امالی

ب: نقلی است از مرحوم ملا حسین كاشفی در روضة الشهداء كه مشهور بین اهل تاریخ و ارباب مقاتل همین است و ما هر دو نقل را در اینجا آورده و به ذكر آنها از خداوند متعال طلب اجر و ثواب می نمائیم:

اما نقل مرحوم صدوق:

مرحوم محدث قمی در كتاب منتهی الآمال آن را چنین بیان می كند:

شیخ صدوق بسند خود روایت كرده از یكی از شیوخ اهل كوفه كه گفت:

چون امام حسین علیه السلام به درجه رفیعه شهادت رسید از لشگرگاه آن حضرت دو طفل كوچك از جناب مسلم بن عقیل اسیر كرده شدند و ایشان را نزد ابن زیاد آوردند آن ملعون زندانبان را طلبید و امر كرد كه این دو طفل را در زندان كن و بر ایشان تنگ بگیر و غذای لذیذ و آب سرد به ایشان مده آن مرد نیز چنین كرده و آن كودكان در تنگ نای زندان بسر می بردند و روزها روزه می داشتند چون شب


می شد دو قرص جوین با كوزه آبی برای ایشان پیرمرد زندانبان می آورد و با آن افطار می كردند تا مدت یكسال حبس ایشان بطول انجامید، پس از این مدت طویل یكی از آن دو برادر با دیگری گفت:

ای برادر مدت حبس ما به طول انجامید و نزدیك شد كه عمر ما فانی و بدنهای ما پوسیده شود، پس هرگاه این پیرمرد زندانبان بیاید حال خود را برای او نقل كنیم و نسبت خود را با پیغمبر صلی الله علیه و آله برای او بگوئیم شاید بر ما توسعه دهد.

پس گاهی كه شب داخل شد آن پیرمرد به حسب عادت هر شب آب و نان آن كودكان را آورد برادر كوچك او را فرمود:

ای شیخ: محمد صلی الله علیه و آله و سلم را می شناسی؟

گفت: بلی، چگونه نشناسم و حال آنكه آنجناب پیغمبر من است.

گفت: جعفر بن ابیطالب را می شناسی؟

گفت: بلی، جعفر همان كسی است كه حق تعالی دو بال به او عطا خواهد كرد كه در بهشت با ملائكه طیران كند.

آن طفل فرمود: علی بن ابیطالب را می شناسی؟

گفت: چگونه نشناسم، او پسر عم و برادر پیغمبر من است.

آن گاه فرمود: ای شیخ ما از عترت پیغمبر تو می باشیم، ما دو طفل مسلم بن عقیلیم، اینك در دست تو گرفتاریم، اینقدر سختی بر ما روا مدار و پاس حرمت نبوی را در حق ما نگه دار.

آن شیخ چون این سخنان را بشنید بر روی پاهای ایشان افتاد و می بوسید و می گفت:

جان من فدای جان شما، ای عترت محمد مصطفی، این در زندانست گشاده بر روی شما به هر جا كه خواهید تشریف ببرید، پس چون تاریكی شب دنیا را فراگرفت آن پیرمرد آن دو قرص جوین را با كوزه آب به ایشان داد و ایشان را ببرد تا


سر راه و گفت ای نور دیدگان شما را دشمن بسیار است از دشمنان ایمن مباشید، پس شب را سیر كنید و روز پنهان شوید تا آنكه حق تعالی برای شما فرجی كرامت فرماید.

پس آن دو كودك نورس در آن تاریكی شب راه می پیمودند تا گاهی كه به منزل پیره زنی رسیدند پیره زن را دیدند نزد در ایستاده از كثرت خستگی دیدار او را غنیمت شمرده نزدیك او شتابیدند و فرمودند: ای زن ما دو طفل صغیر و غریبیم و راه بجائی نمی بریم چه شود بر ما منت نهی و ما را در این تاریكی شب در منزل خود پناه دهی، چون صبح شود از منزلت بیرون شویم و به طریق خود رویم.

پیره زن گفت: ای دو نور دیدگان شما كیستید كه من بوی عطری از شما می شنوم كه پاكیزه تر از آن بوئی به مشامم نرسیده؟

گفتند: ما از عترت پیغمبر تو می باشیم كه از زندان ابن زیاد گریخته ایم.

آن زن گفت: ای نور دیدگان من مرا دامادی است فاسق و خبیث كه در واقعه كربلاء حضور داشته می ترسم امشب به خانه من آید و شما را در اینجا ببیند و به شما آسیبی رساند.

گفتند: شب است و تاریك است و امید می رود كه آن مرد امشب اینجا نیاید، ما هم بامداد از اینجا بیرون می شویم.

پس زن ایشان را به خانه آورد و طعامی برای ایشان حاضر نمود، كودكان طعام تناول كردند در بستر خواب بخفتند.

و موافق روایت دیگر گفتند: ما را به طعام حاجتی نیست، از برای ما جانمازی حاضر كن كه قضای فوائت خویش كنیم، پس لختی نماز بگذاشتند و بعد از فراغ به خواب گاه خویش آرمیدند طفل كوچك برادر بزرگ را گفت: ای برادر چنین امید می رود كه امشب شب راحت و ایمنی ما باشد بیا دست بگردن هم كنیم و استشمام رائحه یكدیگر نمائیم پیش از آنكه مرگ ما بین ما جدائی افكند، پس


دست بگردن هم در آوردند و بخفتند، چون پاسی گذشت از قضا داماد آن عجوزه نیز به جانب منزل آن عجوز آمد و در خانه را كوبید.

زن گفت: كیست؟

آن خبیث گفت: منم.

زن پرسید: تا این ساعت كجا بودی؟

گفت: در باز كن كه نزدیك است از خستگی هلاك شوم.

پرسید: مگر تو را چه روی داده؟

گفت: دو طفل كوچك از زندان عبیدالله فرار كرده اند و منادی امیر ندا كرد كه هر كس سر یك تن از آن دو طفل را بیاورد هزار درهم جایزه بگیرد و اگر هر دو تن را بكشد دو هزار درهم عطای او باشد و من به طمع جایزه تا بحال اراضی كوفه را می گردیدم و بجز تعب و خستگی اثری از آن دو كودك ندیدم زن او را پند داد كه ای مرد از این خیال بگذر و بپرهیز از آنكه پیغمبر خصم تو باشد.

نصائح آن پیرزن در قلب آن ملعون مانند آب در پرویزن [1] می نمود، بلكه از این كلمات برآشفت گفت: تو حمایت از آن دو طفل می نمائی، شاید نزد تو خبری باشد، برخیز برویم نزد امیر همانا امیر تو را خواسته.

عجوز مسكین گفت: امیر را با من چه كار است و حال آنكه من پیرزنی هستم در این بیابان بسر می برم.

مرد گفت: در را باز كن تا داخل شوم و فی الجمله استراحتی كنم تا صبح شود به طلب كودكان برآیم.

پس آن زن در را باز كرد و قدری طعام و شراب برای او حاضر كرد، چون مرد از كار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت، یك وقت از شب نفیر خواب آن دو طفل را در میان خانه بشنید و مثل شتر مست برآشفت و مانند گاو بانگ می كرد و


در تاریكی شب به جهت پیدا كردن آن دو طفل دست بر دیوار و زمین می مالید تا گاهی كه دست نحسش به پهلوی طفل صغیر رسید، آن كودك مظلوم گفت:

این كیست؟

گفت: من صاحب منزلم، شما كیستید؟

پس آن كودك برادر بزرگ تر را بیدار كرد كه برخیز ای حبیب من ما از آنچه می ترسیدیم در همان واقع شدیم، پس گفتند: ای شیخ اگر ما راست گوئیم كه كیستیم در امانیم؟

گفت: بلی

گفتند: در امان خدا و پیغمبر؟

گفت: بلی

گفتند: خدا و رسول شاهد و وكیل است برای امان؟

گفت: بلی

بعد از آنكه امان مغلظ از او گرفتند: ای شیخ ما از عترت پیغمبر تو محمد می باشیم كه از زندان عبیدالله فرار كرده ایم.

گفت: از مرگ فرار كرده اید و بگیر مرگ افتاده اید، حمد خدای را كه مرا بر شما ظفر داد، پس آن ملعون بی رحم در همان شب دو كتف ایشان را محكم ببست و آن كودكان مظلوم به همان حالت آن شب را به صبح آوردند همین كه شب به پایان رسید آن ملعون غلام خود را فرمان داد كه آن دو طفل را ببرد در كنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب الامر مولای خویش ایشان را برد بنزد فرات چون مطلع شد كه ایشان از عترت پیغمبر می باشند اقدام در قتل ایشان ننمود و خود را در فرات افكند و از طرف دیگر بیرون رفت آن مرد این امر را به فرزند خویش ارجاع نمود آن جوان نیز مخالفت حرف پدر كرده و طریق غلام را پیش داشت، آن مرد كه چنین دید شمشیر بركشید بجهت كشتن آن دو مظلوم بنزد ایشان شد كودكان


مسلم كه شمشیر كشیده دیدند اشگ از چشمشان جاری گشت و گفتند:

ای شیخ دست ما را بگیر و ببر بازار و ما را بفروش و به قیمت ما انتفاع ببر و ما را مكش كه پیغمبر دشمن تو باشد.

گفت: چاره ای نیست جز آنكه شما را بكشم و سر شما را برای عبیدالله ببرم و دو هزار درهم جایزه بگیرم.

گفتند: ای شیخ قرابت و خویشی ما را با پیغبمر خدا ملاحظه فرما.

گفت: شما را با آن حضرت قرابتی نیست.

گفتند: پس ما را زنده بنزد ابن زیاد ببر تا هر چه خواهد در حق ما حكم كند.

گفت: من باید به ریختن خون شما در نزد او تقرب جویم.

گفتند: پس بر صغر سن و كودكی ما رحم كن.

گفت: خدا در دل من رحم قرار نداده.

گفتند: الحال كه چنین است و لابد ما را می كشی پس ما را مهلت بده كه چند ركعت نماز كنیم.

گفت: هر چه خواهید نماز كنید اگر شما را نفع بخشد.

پس كودكان مسلم چهار ركعت نماز گذاردند پس از آن سر به جانب آسمان بلند نمودند و با حقتعالی عرض كردند: یا حی، یا حلیم، یا احكم الحاكمین احكم بیننا و بینه بالحق.

آن گاه آن ظالم شمشیر به جانب برادر بزرگ كشید و آن كودك مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طفل كوچك كه چنین دید خود را در خون برادر افكنده و می گفت:

به خون برادر خویش خضاب می كنم تا باین حال رسول خدا را ملاقات كنم.

آن ملعون گفت: الحال تو را نیز به برادرت ملحق می سازم، پس آن كودك مظلوم را نیز گردن زد و سر از تنش برداشت و در توبره گذاشت و بدن هر دو را به


آب افكند و سرهای مبارك ایشان را برای ابن زیاد برد و چون به دارالاماره رسید و سرها را نزد عبیدالله بن زیاد نهاد، آن ملعون بالای كرسی نشسته بود قضیبی بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهای مانند قمر افتاد بی اختیار سه دفعه از جای خود برخاست و نشست و آن گاه قاتل ایشان را خطاب كرد كه:

وای بر تو در كجا ایشان را یافتی؟

گفت: در خانه پیرزنی از ما ایشان مهمان بودند.

ابن زیاد را این مطلب ناگوار آمد، گفت:

حق ضیافت ایشان را مراعات نكردی؟

گفت: بلی مراعات ایشان نكردم.

گفت: وقتی كه می خواستی ایشان را بكشی با تو چه گفتند؟

آن ملعون یك، یك سخنان آن كودكان را برای ابن زیاد نقل كرد تا آنكه گفت آخر كلام ایشان این بود كه مهلت خواستند نماز خواندند، پس از نماز دست نیاز بدرگاه الهی برداشتند و گفتند:

یا حی یا حلیم، یا احكم الحاكمین احكم بیننا و بینه بالحق

عبیدالله گفت: كه احكم الحاكمین حكم كرد، كیست كه برخیزد و این فاسق را به درك فرستد؟

مردی از اهل شام گفت: ای امیر این كار را بمن حواله كن.

عبیدالله گفت: این فاسق را ببر در همان مكانی كه این كودكان در آنجا كشته شده اند گردن بزن و بگذار كه خون نحس او به خون ایشان مخلوط شود و سرش را زود نزد من بیاور.

آن مرد نیز چنین كرده و سر آن ملعون را بر نیزه زده بجانب عبیدالله كوچ می داد، كودكان كوفه سر آن ملعون را هدف تیر و سنان خویش كرده و می گفتند این سر قاتل ذریه پیغمبر صلی الله علیه و آله است.


مؤلف گوید: نقل مرحوم صدوق با آنچه در تاریخ ثبت و ضبط شده سازش ندارد زیرا مورخین گفته اند بعد از شهادت سید الشهداء سلام الله علیه ابن زیاد به شام رفت و از ندماء یزید پلید گشت و بطور قطع بمدمت یكسال در كوفه نمانده لذا به نظر ما به نقل مرحوم صدوق نمی توان اعتماد نمود.


[1] پرويزن يعني غربال.